داستانِ عاشقانه بسیار زیبا و غمگین قرار..!
نشسته بودم رونیمکت پارک ، کلاغ ها را میشمردم تا بیاید . سنگ می انداختم بهشان می پریدند ، دورترمی نشستند ، کمی بعد دوباره بر می گشتند ، جلوم رژه می رفتند . ساعت از وقتِ قرار گذشت . نیامد . نگران ، کلافه ، عصبی شدم . شاخه گلی که دستم بود سَر خُم کرده داشت می پژمرد .
طاقتم طاق شد . از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سر کلاغ ها .
گل را هم انداختم زمین ، پاسارَش کردم . گَند زدم بهش . گل برگ هاش کَنده ، لهیده شد . بعد ، یقه ی پالتوم را دادم بالا ، دست هام را کردم تو جیب هاش ، را هم را کشیدم رفتم . نرسیده به در پارک ، صَداش از پشتَ سر آمد .
صدای تندِ قدم هاش و صِدای نَفَس نَفَس هاش هم . برنگشتم به رووش . حتی برای دعو ا ، مُرافعه ، قهر . از در خارج شدم . خیابان را به دو گذشتم . هنوز داشت پُشتم می آمد . صدا پاشنه ی چکمه هاش را می شنیدم . می دوید صِدام می کرد .
آن طرفِ خیابان ، ایستادهم جلو ماشین . هنوز پُشتم بِش بود . کلید انداختم در را باز کنم ، بنشینم ، بروم . برای همیشه . باز کرده نکرده ، صدای بووق ترمزی شدید و فریاد ناله ای کوتاه ریخت تو گوش هام ، تو جانم .
تندی برگشتم . دیدمش . پخشِ خیابان شده بود . به روو افتاده بود جلو ماشینی بِش زده بود و راننده ش هم داشت توو سر خودش می زد . سرش خورده بود روو آسفالت ، پُکیده بود و خون ، راه کشیده بود می رفت سمتِ جوویِ کنار خیابان . ترس خورده هول دویدم طرفش . بالا سرش ایستادم . مبهوت . گیج . مَنگ . هاج و واج نِگاش کردم . تو دستِچپش بسته ی کوچکی بود . کادو پیچ . محکم چسبیده بودش . نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده ، ساعتَ ش پیدا بود . چهار و پنج دقیقه . نگام برگشت ساعت خودم سُکید .
چهار و چهل و پنج دقیقه ! گیج درب و داغان نگا ساعت راننده ی بخت برگشته کردم . عدل چهار و پنج دقیقه بود..!
نظرات شما عزیزان: